شماره سوره

نام سوره

الفاتحة
البقرة
آل‏عمران
النساء
المائدة
الانعام
الاعراف
الانفال
التوبة
يونس
هود
يوسف
الرعد
ابراهيم
الحجر
النحل
الاسراء
الكهف
مريم
طه
الانبياء
الحج
المؤمنون
النور
الفرقان
الشعراء
النمل
القصص
العنكبوت
الروم
لقمان
السجده
الاحزاب
سبا
فاطر
يس
الصافات
ص
الزمر
غافر
فصلت
الشورى
الزخرف
الدخان
الجاثية
الاحقاف
محمد
الفتح
الحجرات
ق
الذاريات
الطور
النجم
القمر
الرحمن
الواقعة
الحديد
المجادلة
الحشر
الممتحنة
الصف
الجمعة
المنافقون
التغابن
الطلاق
التحريم
الملك
القلم
الحاقة
المعارج
نوح
الجن
المزمل
المدثر
القيامة
الانسان
المرسلات
النبا
النازعات
عبس
التكوير
الانفطار
المطففين
الانشقاق
البروج
الطارق
الاعلى
الغاشية
الفجر
البلد
الشمس
الليل
الضحى
الشرح
التين
العلق
القدر
البينة
الزلزلة
العاديات
القارعة
التكاثر
العصر
الهمزة
الفيل
قريش
الماعون
الكوثر
الكافرون
النصر
المسد
الاخلاص
الفلق
الناس

سوره مباركه يوسف سوره شماره 12

بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

الر تلك آيات الكتاب المبين (1)
الر، آن آيات كتاب آشكار است! (1)

انا انزلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون (2)
ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم، شايد شما درك كنيد (و بينديشيد)! (2)

نحن نقص عليك احسن القصص بما اوحينا اليك هذا القرآن و ان كنت من قبله لمن الغافلين (3)
ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن -كه به تو وحى كرديم- بر تو بازگو مى‏كنيم; و مسلما پيش از اين، از آن خبر نداشتى! (3)

اذ قال يوسف لابيه يا ابت اني رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لي ساجدين (4)
(به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب ديدم كه يازده ستاره، و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‏كنند!» (4)

قال يا بني لا تقصص رءياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين (5)
گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن، كه براى تو نقشه (خطرناكى) مى‏كشند; چرا كه شيطان، دشمن آشكار انسان است! (5)

و كذلك يجتبيك ربك و يعلمك من تاويل الاحاديث و يتم نعمته عليك و على آل يعقوب كما اتمها على ابويك من قبل ابراهيم و اسحاق ان ربك عليم حكيم (6)
و اين گونه پروردگارت تو را برمى‏گزيند; و از تعبير خوابها به تو مى‏آموزد; و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى‏كند، همان‏گونه كه پيش از اين، بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد; به يقين، پروردگار تو دانا و حكيم است!» (6)

لقد كان في يوسف و اخوته آيات للسائلين (7)
در (داستان) يوسف و برادرانش، نشانه‏ها(ى هدايت) براى سؤال‏كنندگان بود! (7)

اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفي ضلال مبين (8)
هنگامى كه (برادران) گفتند: «يوسف و برادرش ( بنيامين) نزد پدر، از ما محبوبترند; در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم! مسلما پدر ما، در گمراهى آشكارى است! (8)

اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين (9)
يوسف را بكشيد; يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد; تا توجه پدر، فقط به شما باشد; و بعد از آن، (از گناه خود توبه مى‏كنيد; و) افراد صالحى خواهيد بود! (9)

قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه في غيابت الجب يلتقطه بعض السيارة ان كنتم فاعلين (10)
يكى از آنها گفت: «يوسف را نكشيد! و اگر مى‏خواهيد كارى انجام دهيد، او را در نهانگاه چاه بيفكنيد; تا بعضى از قافله‏ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى ببرند)!» (10)

قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون (11)
(و براى انجام اين كار، برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدرجان! چرا تو درباره (برادرمان) يوسف، به ما اطمينان نمى‏كنى؟! در حالى كه ما خيرخواه او هستيم! (11)

ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحافظون (12)
فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند; و ما نگهبان او هستيم!» (12)

قال اني ليحزنني ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون (13)
(پدر) گفت: «من از بردن او غمگين مى‏شوم; و از اين مى‏ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد!» (13)

قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون (14)
گفتند: «با اينكه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى) ممكن نيست!)» (14)

فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه في غيابت الجب و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون (15)
هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى‏گاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند;) و به او وحى فرستاديم كه آنها رادر آينده از اين كارشان با خبر خواهى ساخت; در حالى كه آنها نمى‏دانند! (15)

و جاؤ اباهم عشاء يبكون (16)
(برادران يوسف) شب هنگام، گريان به سراغ پدر آمدند. (16)

قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين (17)
گفتند: «اى پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم، و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم; و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم!» (17)

و جاؤ على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون (18)
و پيراهن او را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند; گفت: «هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته! من صبر جميل (و شكيبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت; و در برابر آنچه مى‏گوييد، از خداوند يارى مى‏طلبم!» (18)

و جاءت سيارة فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعة و الله عليم بما يعملون (19)
و (در همين حال) كاروانى فرا رسيد; و مامور آب را (به سراغ آب) فرستادند; او دلو خود را در چاه افكند; (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى!)» و اين امر را بعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام مى‏دادند، آگاه بود. (19)

و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و كانوا فيه من الزاهدين (20)
و (سرانجام،) او را به بهاى كمى -چند درهم- فروختند; و نسبت به( فروختن) او، بى رغبت بودند (;چرا كه مى‏ترسيدند رازشان فاش شود). (20)

و قال الذي اشتراه من مصر لامراته اكرمي مثواه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا و كذلك مكنا ليوسف في الارض و لنعلمه من تاويل الاحاديث و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون (21)
و آن كس كه او را از سرزمين مصر خريد ( عزيز مصر)، به همسرش گفت: «مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما سودمند باشد; و يا او را بعنوان فرزند انتخاب كنيم!» و اينچنين يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم! (ما اين كار را كرديم، تا او را بزرگ داريم; و) از علم تعبير خواب به او بياموزيم; خداوند بر كار خود پيروز است، ولى بيشتر مردم نمى‏دانند! (21)

و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزي المحسنين (22)
و هنگامى كه به بلوغ و قوت رسيد، ما «حكم‏» ( نبوت) و «علم‏» به او داديم; و اينچنين نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم! (22)

و راودته التي هو في بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه‏ربي احسن مثواي انه لا يفلح الظالمون (23)
و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمناى كامجويى كرد; درها را بست و گفت: «بيا (بسوى آنچه براى تو مهياست!)» (يوسف) گفت: «پناه مى‏برم به خدا! او ( عزيز مصر) صاحب نعمت من است; مقام مرا گرامى داشته; (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم؟!) مسلما ظالمان رستگار نمى‏شوند!» (23)

و لقد همت به و هم بها لولا ان راى برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين (24)
آن زن قصد او كرد; و او نيز -اگر برهان پروردگار را نمى‏ديد- قصد وى مى‏نمود! اينچنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم; چرا كه او از بندگان مخلص ما بود! (24)

و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوءا الا ان يسجن او عذاب اليم (25)
و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مى‏كرد); و پيراهن او را از پشت (كشيد و) پاره كرد. و در اين هنگام، آقاى آن زن را دم در يافتند! آن زن‏گفت: «كيفر كسى كه بخواهد نسبت به اهل تو خيانت كند، جز زندان و يا عذاب دردناك، چه خواهد بود؟! (25)

قال هي راودتني عن نفسي و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين (26)
(يوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوى خود دعوت كرد!» و در اين هنگام، شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد كه: «اگر پيراهن او از پيش رو پاره شده، آن زن راست مى‏گويد، و او از دروغگويان است. (26)

و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين (27)
و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ مى‏گويد، و او از راستگويان است.» (27)

فلما راى قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم (28)
هنگامى كه (عزيز مصر) ديد پيراهن او ( يوسف) از پشت پاره شده، گفت: «اين از مكر و حيله شما زنان است; كه مكر و حيله شما زنان، عظيم است! (28)

يوسف اعرض عن هذا و استغفري لذنبك انك كنت من الخاطئين (29)
يوسف از اين موضوع، صرف‏نظر كن! و تو اى زن نيز از گناهت استغفار كن، كه از خطاكاران بودى!» (29)

و قال نسوة في المدينة امراة العزيز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها في ضلال مبين (30)
(اين جريان در شهر منعكس شد;) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزيز، جوانش ( غلامش) را بسوى خود دعوت مى‏كند! عشق اين جوان، در اعماق قلبش نفوذ كرده، ما او را در گمراهى آشكارى مى‏بينيم!» (30)

فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحدة منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (31)
هنگامى كه (همسر عزيز) از فكر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد (و از آنها دعوت كرد); و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت; و به دست هر كدام، چاقويى (براى بريدن ميوه) داد; و در اين موقع (به يوسف) گفت: «وارد مجلس آنان شو!» هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ (و زيبا) شمردند; و (بى‏توجه) دستهاى خود را بريدند; و گفتند: «منزه است خدا! اين بشر نيست; اين يك فرشته بزرگوار است!» (31)

قالت فذلكن الذي لمتنني فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين (32)
(همسر عزيز) گفت: «اين همان كسى است كه بخاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد! (آرى،) من او را به خويشتن دعوت كردم; و او خوددارى كرد! و اگر آنچه را دستور مى‏دهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد; و مسلما خوار و ذليل خواهد شد!» (32)

قال رب السجن احب الي مما يدعونني اليه و الا تصرف عني كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين (33)
(يوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مى‏خوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى، بسوى آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!» (33)

فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم (34)
پروردگارش دعاى او را اجابت كرد; و مكر آنان را از او بگردانيد; چرا كه او شنوا و داناست! (34)

ثم بدا لهم من بعد ما راوا الآيات ليسجننه حتى حين (35)
و بعد از آنكه نشانه‏هاى (پاكى يوسف) را ديدند، تصميم گرفتند او را تا مدتى زندانى كنند! (35)

و دخل معه السجن فتيان قال احدهما اني اراني اعصر خمرا و قال الآخر اني اراني احمل فوق راسي خبزا تاكل الطير منه نبئنا بتاويله انا نراك من المحسنين (36)
و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند; يكى از آن دو گفت: «من در خواب ديدم كه (انگور براى) شراب مى‏فشارم!» و ديگرى گفت: «من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى‏كنم; و پرندگان از آن مى‏خورند; ما را از تعبير اين خواب آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى‏بينيم.» (36)

قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاويله قبل ان ياتيكما ذلكما مما علمني ربي اني تركت ملة قوم لا يؤمنون بالله و هم بالآخرة هم كافرون (37)
(يوسف) گفت: «پيش از آنكه جيره غذايى شما فرا رسد، شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت. اين، از دانشى است كه پروردگارم به من آموخته است. من آيين قومى را كه به خدا ايمان ندارند، و به سراى ديگر كافرند، ترك گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم)! (37)

و اتبعت ملة آبائي ابراهيم و اسحاق و يعقوب ما كان لنا ان نشرك بالله من شي‏ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون (38)
من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم! براى ما شايسته نبود چيزى را همتاى خدا قرار دهيم; اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است; ولى بيشتر مردم شكرگزارى نمى‏كنند! (38)

يا صاحبي السجن ا ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار (39)
اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟! (39)

ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون (40)
اين معبودهايى كه غير از خدا مى‏پرستيد، چيزى جز اسمهائى (بى‏مسما) كه شما و پدرانتان آنها را خدا ناميده‏ايد، نيست; خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده; حكم تنها از آن خداست; فرمان داده كه غير از او را نپرستيد! اين است آيين پابرجا; ولى بيشتر مردم نمى‏دانند! (40)

يا صاحبي السجن اما احدكما فيسقي ربه خمرا و اما الآخر فيصلب فتاكل الطير من راسه قضي الامر الذي فيه تستفتيان (41)
اى دوستان زندانى من! اما يكى از شما (دو نفر، آزاد مى‏شود; و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد; و اما ديگرى به دار آويخته مى‏شود; و پرندگان از سر او مى‏خورند! و مطلبى كه درباره آن (از من) نظر خواستيد، قطعى و حتمى است!» (41)

و قال للذي ظن انه ناج منهما اذكرني عند ربك فانساه الشيطان ذكر ربه فلبث في السجن بضع سنين (42)
و به آن يكى از آن دو نفر، كه مى‏دانست رهايى مى‏يابد، گفت: «مرا نزد صاحبت ( سلطان مصر) يادآورى كن!» ولى شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد; و بدنبال آن، (يوسف) چند سال در زندان باقى ماند. (42)

و قال الملك اني ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات يا ايها الملا افتوني في رءياي ان كنتم للرءيا تعبرون (43)
پادشاه گفت: «من در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آنها را مى‏خورند; و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده; (كه خشكيده‏ها بر سبزها پيچيدند; و آنها را از بين بردند.) اى جمعيت اشراف! درباره خواب من نظر دهيد، اگر خواب را تعبير مى‏كنيد!» (43)

قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاويل الاحلام بعالمين (44)
گفتند: «خوابهاى پريشان و پراكنده‏اى است; و ما از تعبير اين گونه خوابها آگاه نيستيم!» (44)

و قال الذي نجا منهما و ادكر بعد امة انا انبئكم بتاويله فارسلون (45)
و يكى از آن دو كه نجات يافته بود -و بعد از مدتى به خاطرش آمد- گفت: «من تاويل آن را به شما خبر مى‏دهم; مرا (به سراغ آن جوان زندانى) بفرستيد!» (45)

يوسف ايها الصديق افتنا في سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات لعلي ارجع الى الناس لعلهم يعلمون (46)
(او به زندان آمد، و چنين گفت:) يوسف، اى مرد بسيار راستگو! درباره اين خواب اظهار نظر كن كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى‏خورند; و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشكيده; تا من بسوى مردم بازگردم، شايد (از تعبير اين خواب) آگاه شوند! (46)

قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه في سنبله الا قليلا مما تاكلون (47)
گفت: «هفت سال با جديت زراعت مى‏كنيد; و آنچه را درو كرديد، جز كمى كه مى‏خوريد، در خوشه‏هاى خود باقى بگذاريد (و ذخيره نماييد). (47)

ثم ياتي من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون (48)
پس از آن، هفت سال سخت (و خشكى و قحطى) مى‏آيد، كه آنچه را براى آن سالها ذخيره كرده‏ايد، مى‏خورند; جز كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيد كرد. (48)

ثم ياتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون (49)
سپس سالى فرامى‏رسد كه باران فراوان نصيب مردم مى‏شود; و در آن سال، مردم عصاره (ميوه‏ها و دانه‏هاى روغنى را) مى‏گيرند (و سال پر بركتى است.)» (49)

و قال الملك ائتوني به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللاتي قطعن ايديهن ان ربي بكيدهن عليم (50)
پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد!» ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى ( يوسف) آمد گفت: به سوى صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجراى زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بود؟ كه خداى من به نيرنگ آنها آگاه است.» (50)

قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء قالت امراة العزيز الآن حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين (51)
(پادشاه آن زنان را طلبيد و) گفت: «به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد، جريان كار شما چه بود؟» گفتند: «منزه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم!» (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: «الآن حق آشكار گشت! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم; و او از راستگويان است! (51)

ذلك ليعلم اني لم اخنه بالغيب و ان الله لا يهدي كيد الخائنين (52)
اين سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نكردم; و خداوند مكر خائنان را هدايت نمى‏كند! (52)

و ما ابرئ نفسي ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربي ان ربي غفور رحيم (53)
من هرگز خودم را تبرئه نمى‏كنم، كه نفس (سركش) بسيار به بديها امر مى‏كند; مگر آنچه را پروردگارم رحم كند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.» (53)

و قال الملك ائتوني به استخلصه لنفسي فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين (54)
پادشاه گفت: «او ( يوسف) را نزد من آوريد، تا وى را مخصوص خود گردانم!» هنگامى كه (يوسف نزد وى آمد و) با او صحبت كرد، (پادشاه به عقل و درايت او پى برد; و) گفت: «تو امروز نزد ما جايگاهى والا دارى، و مورد اعتماد هستى!» (54)

قال اجعلني على خزائن الارض اني حفيظ عليم (55)
(يوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرار ده، كه نگهدارنده و آگاهم!» (55)

و كذلك مكنا ليوسف في الارض يتبوا منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين (56)
و اين‏گونه ما به يوسف در سرزمين (مصر) قدرت داديم، كه هر جا مى‏خواست در آن منزل مى‏گزيد (و تصرف مى‏كرد)! ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم (و شايسته بدانيم) ميبخشيم; و پاداش نيكوكاران را ضايع نمى‏كنيم! (56)

و لاجر الآخرة خير للذين آمنوا و كانوا يتقون (57)
(اما) پاداش آخرت، براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى داشتند، بهتر است! (57)

و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون (58)
(سرزمين كنعان را قحطى فرا گرفت;) برادران يوسف (در پى مواد غذايى به مصر) آمدند; و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت; ولى آنها او را نشناختند. (58)

و لما جهزهم بجهازهم قال ائتوني باخ لكم من ابيكم ا لا ترون اني اوفي الكيل و انا خير المنزلين (59)
و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آينده) آن برادرى را كه از پدر داريد، نزد من آوريد! آيا نمى‏بينيد من حق پيمانه را ادا مى‏كنم، و من بهترين ميزبانان هستم؟! (59)

فان لم تاتوني به فلا كيل لكم عندي و لا تقربون (60)
و اگر او را نزد من نياوريد، نه كيل (و پيمانه‏اى از غله) نزد من خواهيد داشت; و نه (اصلا) به من نزديك شويد!» (60)

قالوا سنراود عنه اباه و انا لفاعلون (61)
گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد; (و سعى مى‏كنيم موافقتش را جلب نمائيم;) و ما اين كار را خواهيم كرد!» (61)

و قال لفتيانه اجعلوا بضاعتهم في رحالهم لعلهم يعرفونها اذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يرجعون (62)
(سپس) به كارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قيمت پرداخته‏اند، در بارهايشان بگذاريد! شايد پس از بازگشت به خانواده خويش، آن را بشناسند; و شايد برگردند!» (62)

فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل فارسل معنا اخانا نكتل و انا له لحافظون (63)
هنگامى كه به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: «اى پدر! دستور داده شده كه (بدون حضور برادرمان بنيامين) پيمانه‏اى (از غله) به ما ندهند; پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمى (از غله) دريافت داريم; و ما او را محافظت خواهيم كرد!» (63)

قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فالله خير حافظاو هو ارحم الراحمين (64)
گفت: «آيا نسبت به او به شما اطمينان كنم همان‏گونه كه نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم (و ديديد چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترين حافظ، و مهربانترين مهربانان است (64)

و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم قالوا يا ابانا ما نبغي هذه بضاعتنا ردت الينا و نمير اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد كيل بعير ذلك كيل يسير (65)
و هنگامى كه متاع خود را گشودند، ديدند سرمايه آنها به آنها بازگردانده شده! گفتند: «پدر! ما ديگر چه ميخواهيم؟! اين سرمايه ماست كه به ما باز پس گردانده شده است! (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى;) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى‏آوريم; و برادرمان را حفظ خواهيم كرد; و يك بار شتر زيادتر دريافت خواهيم داشت; اين پيمانه (بار) كوچكى است!» (65)

قال لن ارسله معكم حتى تؤتون موثقا من الله لتاتنني به الا ان يحاط بكم فلما آتوه موثقهم قال الله على ما نقول وكيل (66)
گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد! مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگر،) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامى كه آنها پيمان استوار خود را در اختيار او گذاردند، گفت: «خداوند، نسبت به آنچه مى‏گوييم، ناظر و نگهبان است!» (66)

و قال يا بني لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة و ما اغني عنكم من الله من شي‏ء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (67)
و (هنگامى كه مى‏خواستند حركت كنند، يعقوب) گفت: «فرزندان من! از يك در وارد نشويد; بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و (من با اين دستور، ) نمى‏توانم حادثه‏اى را كه از سوى خدا حتمى است، از شما دفع كنم! حكم و فرمان، تنها از آن خداست! بر او توكل كرده‏ام; و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند!» (67)

و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغني عنهم من الله من شي‏ء الا حاجة في نفس يعقوب قضاها و انه لذو علم لما علمناه و لكن اكثر الناس لا يعلمون (68)
و هنگامى كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى‏توانست از آنها دور سازد، جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين طريق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت); و او به خاطر تعليمى كه ما به او داديم، علم فراوانى داشت; ولى بيشتر مردم نمى‏دانند! (68)

و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال اني انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون (69)
هنگامى كه (برادران) بر يوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام مى‏دادند، غمگين و ناراحت نباش!» (69)

فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية في رحل اخيه ثم اذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقون (70)
و هنگامى كه (مامور يوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بار برادرش گذاشت; سپس كسى صدا زد; «اى اهل قافله، شما دزد هستيد!» (70)

قالوا و اقبلوا عليهم ما ذا تفقدون (71)
آنها رو به سوى او كردند و گفتند: «چه چيز گم كرده‏ايد؟» (71)

قالوا نفقد صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم (72)
گفتند: «پيمانه پادشاه را! و هر كس آن را بياورد، يك بار شتر (غله) به او داده مى‏شود; و من ضامن اين (پاداش) هستم!» (72)

قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد في الارض و ما كنا سارقين (73)
گفتند: «به خدا سوگند شما مى‏دانيد ما نيامده‏ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم; و ما (هرگز) دزد نبوده‏ايم!» (73)

قالوا فما جزاؤه ان كنتم كاذبين (74)
آنها گفتند: «اگر دروغگو باشيد، كيفرش چيست؟» (74)

قالوا جزاؤه من وجد في رحله فهو جزاؤه كذلك نجزي الظالمين (75)
گفتند: «هر كس (آن پيمانه) در بار او پيدا شود، خودش كيفر آن خواهد بود;(و بخاطر اين كار، برده شما خواهد شد;) ما اين‏گونه ستمگران را كيفر مى‏دهيم!» (75)

فبدا باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه كذلك كدنا ليوسف ما كان لياخذ اخاه في دين الملك الا ان يشاء الله نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذي علم عليم (76)
در اين هنگام، (يوسف)قبل از بار برادرش، به كاوش بارهاى آنها پرداخت; سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد; اين گونه راه چاره را به يوسف ياد داديم! او هرگز نمى‏توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه (مصر) بگيرد، مگر آنكه خدا بخواهد! درجات هر كس را بخواهيم بالا مى‏بريم; و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است! (76)

قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف في نفسه و لم يبدها لهم قال انتم شر مكانا و الله اعلم بما تصفون (77)
(برادران) گفتند: «اگر او (بنيامين) دزدى كند، (جاى تعجب نيست;) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدى كرد» يوسف (سخت ناراحت شد، و) اين (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت، و براى آنها آشكار نكرد; (همين اندازه) گفت: «شما (از ديدگاه من،) از نظر منزلت بدترين مردميد! و خدا از آنچه توصيف مى‏كنيد، آگاهتر است!» (77)

قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نراك من المحسنين (78)
گفتند: «اى عزيز! او پدر پيرى دارد (كه سخت ناراحت مى‏شود); يكى از ما را به جاى او بگير; ما تو را از نيكوكاران مى‏بينيم!» (78)

قال معاذ الله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا لظالمون (79)
گفت: «پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته‏ايم بگيريم; در آن صورت، از ظالمان خواهيم بود!» (79)

فلما استياسوا منه خلصوا نجيا قال كبيرهم ا لم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من الله و من قبل ما فرطتم في يوسف فلن ابرح الارض حتى ياذن لي ابي او يحكم الله لي و هو خير الحاكمين (80)
هنگامى كه (برادران) از او مايوس شدند، به كنارى رفتند و با هم به نجوا پرداختند; (برادر) بزرگشان گفت: «آيا نمى‏دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته; و پيش از اين درباره يوسف كوتاهى كرديد؟! من از اين سرزمين حركت نمى‏كنم، تا پدرم به من اجازه دهد; يا خدا درباره من داورى كند، كه او بهترين حكم‏كنندگان است! (80)

ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حافظين (81)
شما به سوى پدرتان بازگرديد و بگوييد: پدر(جان)، پسرت دزدى كرد! و ما جز به آنچه مى‏دانستيم گواهى نداديم; و ما از غيب آگاه نبوديم! (81)

و سئل القرية التي كنا فيها و العير التي اقبلنا فيها و انا لصادقون (82)
(و اگر اطمينان ندارى،) از آن شهر كه در آن بوديم سؤال كن، و نيز از آن قافله كه با آن آمديم (بپرس)! و ما (در گفتار خود) صادق هستيم!» (82)

قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى الله ان ياتيني بهم جميعا انه هو العليم الحكيم (83)
(يعقوب) گفت: «(هواى) نفس شما، مساله را چنين در نظرتان آراسته است! من صبر مى‏كنم، صبرى زيبا (و خالى از كفران)! اميدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند; چرا كه او دانا و حكيم است! (83)

و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم (84)
و از آنها روى برگرداند و گفت: «وا اسفا بر يوسف!» و چشمان او از اندوه سفيد شد، اما خشم خود را فرو مى‏برد (و هرگز كفران نمى‏كرد)! (84)

قالوا تالله تفتؤا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين (85)
گفتند: «به خدا تو آنقدر ياد يوسف مى‏كنى تا در آستانه مرگ قرار گيرى، يا هلاك گردى!» (85)

قال انما اشكوا بثي و حزني الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون (86)
گفت: «من غم و اندوهم را تنها به خدا مى‏گويم (و شكايت نزد او مى‏برم)! و از خدا چيزهايى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد! (86)

يا بني اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح الله انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون (87)
پسرانم! برويد، و از يوسف وبرادرش جستجو كنيد; و از رحمت خدا مايوس نشويد; كه تنها گروه كافران، از رحمت خدا مايوس مى‏شوند!» (87)

فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزي المتصدقين (88)
هنگامى كه آنها بر او ( يوسف) وارد شدند، گفتند: «اى عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته، و متاع كمى (براى خريد مواد غذايى) با خود آورده‏ايم; پيمانه را براى ما كامل كن; و بر ما تصدق و بخشش نما، كه خداوند بخشندگان را پاداش مى‏دهد!» (88)

قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون (89)
گفت: «آيا دانستيد با يوسف و برادرش چه كرديد، آنگاه كه جاهل بوديد؟!» (89)

قالوا ا انك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخي قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين (90)
گفتند: «آيا تو همان يوسفى؟!» گفت: «(آرى،) من يوسفم، و اين برادر من است! خداوند بر ما منت گذارد; هر كس تقوا پيشه كند، و شكيبايى و استقامت نمايد، (سرانجام پيروز مى‏شود;) چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى‏كند!» (90)

قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين (91)
گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برترى بخشيده; و ما خطاكار بوديم!» (91)

قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين (92)
(يوسف) گفت: «امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست! خداوند شما را مى‏بخشد; و او مهربانترين مهربانان است! (92)

اذهبوا بقميصي هذا فالقوه على وجه ابي يات بصيرا و اتوني باهلكم اجمعين (93)
اين پيراهن مرا ببريد، و بر صورت پدرم بيندازيد، بينا مى‏شود! و همه نزديكان خود را نزد من بياوريد!» (93)

و لما فصلت العير قال ابوهم اني لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون (94)
هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد، پدرشان ( يعقوب) گفت: «من بوى يوسف را احساس مى‏كنم، اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد!» (94)

قالوا تالله انك لفي ضلالك القديم (95)
گفتند: «به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى!» (95)

فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا قال ا لم اقل لكم اني اعلم من الله ما لا تعلمون (96)
اما هنگامى كه بشارت دهنده فرا رسيد، آن (پيراهن) را بر صورت او افكند; ناگهان بينا شد! گفت: «آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهايى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد؟!» (96)

قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين (97)
گفتند: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، كه ما خطاكار بوديم!» (97)

قال سوف استغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم (98)
گفت: «بزودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى‏طلبم، كه او آمرزنده و مهربان است!» (98)

فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين (99)
و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت، و گفت: «همگى داخل مصر شويد، كه انشاء الله در امن و امان خواهيد بود!» (99)

و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاويل رءياي من قبل قد جعلها ربي حقا و قد احسن بي اذ اخرجني من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بيني و بين اخوتي ان ربي لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم (100)
و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند; و همگى بخاطر او به سجده افتادند; و گفت: «پدر! اين تعبير خوابى است كه قبلا ديدم; پروردگارم آن را حق قرار داد! و او به من نيكى كرد هنگامى كه مرا از زندان بيرون آورد، و شما را از آن بيابان (به اينجا) آورد بعد از آنكه شيطان، ميان من و برادرانم فساد كرد.پروردگارم نسبت به آنچه مى‏خواهد (و شايسته مى‏داند،) صاحب لطف است; چرا كه او دانا و حكيم است! (100)

رب قد آتيتني من الملك و علمتني من تاويل الاحاديث فاطر السماوات و الارض انت وليي في الدنيا و الآخرة توفني مسلما و الحقني بالصالحين (101)
پروردگارا! بخشى (عظيم) از حكومت به من بخشيدى، و مرا از علم تعبير خوابها آگاه ساختى! اى آفريننده آسمانها و زمين! تو ولى و سرپرست من در دنيا و آخرت هستى، مرا مسلمان بميران; و به صالحان ملحق فرما!» (101)

ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون (102)
اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‏فرستيم! تو (هرگز) نزد آنها نبودى هنگامى كه تصميم مى‏گرفتند و نقشه مى‏كشيدند! (102)

و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤمنين (103)
و بيشتر مردم، هر چند اصرار داشته باشى، ايمان نمى‏آورند! (103)

و ما تسئلهم عليه من اجر ان هو الا ذكر للعالمين (104)
و تو (هرگز) از آنها پاداشى نمى‏طلبى; آن نيست مگر تذكرى براى جهانيان! (104)

و كاين من آية في السماوات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون (105)
و چه بسيار نشانه‏اى (از خدا) در آسمانها و زمين كه آنها از كنارش مى‏گذرند، و از آن رويگردانند! (105)

و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون (106)
و بيشتر آنها كه مدعى ايمان به خدا هستند، مشركند! (106)

ا فامنوا ان تاتيهم غاشية من عذاب الله او تاتيهم الساعة بغتة و هم لا يشعرون (107)
آيا ايمن از آنند كه عذاب فراگيرى از سوى خدا به سراغ آنان بيايد، يا ساعت رستاخيز ناگهان فرارسد، در حالى كه متوجه نيستند؟! (107)

قل هذه سبيلي ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعني و سبحان الله و ما انا من المشركين (108)
بگو: «اين راه من است من و پيروانم، و با بصيرت كامل، همه مردم را به سوى خدا دعوت مى‏كنيم! منزه است خدا! و من از مشركان نيستم!» (108)

و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحي اليهم من اهل القرى ا فلم يسيروا في الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم و لدار الآخرة خير للذين اتقوا ا فلا تعقلون (109)
و ما نفرستاديم پيش از تو، جز مردانى از اهل آباديها كه به آنها وحى مى‏كرديم! آيا (مخالفان دعوت تو،) در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند چه شد؟! و سراى آخرت براى پرهيزكاران بهتر است! آيا فكر نمى‏كنيد؟! (109)

حتى اذا استياس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا فنجي من نشاء و لا يرد باسنا عن القوم المجرمين (110)
(پيامبران به دعوت خود، و دشمنان آنها به مخالفت خود همچنان ادامه دادند) تا آنگاه كه رسولان مايوس شدند، و (مردم) گمان كردند كه به آنان دروغ گفته شده است; در اين هنگام، يارى ما به سراغ آنها آمد; آنان را كه خواستيم نجات يافتند; و مجازات و عذاب ما از قوم گنهكار بازگردانده نمى‏شود! (110)

لقد كان في قصصهم عبرة لاولي الالباب ما كان حديثا يفترى و لكن تصديق الذي بين يديه و تفصيل كل شي‏ء و هدى و رحمة لقوم يؤمنون (111)
در سرگذشت آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه بود! اينها داستان دروغين نبود; بلكه (وحى آسمانى است، و) هماهنگ است با آنچه پيش روى او (از كتب آسمانى پيشين) قرار دارد; و شرح هر چيزى (كه پايه سعادت انسان است); و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه ايمان مى‏آورند! (111)