فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي >> مولانا - صفحه 79


معراج پیامبر از زبان مولانا


مولانا - صفحه 79
معراج پیامبر از زبان مولانا
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش وز مقام جبرئیل و از حدش *
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز من باوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من گر زنم پری بسوزد پر من
جبرئیلا گر شریفی و عزیز تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز **
شمع چون دعوت کند وقت فروز جان پروانه نپرهیزد ز سوز ***

* مولانا در این شعر به داستان معروف معراج پیامبر اشاره دارد که در سوره نجم بیان شده و تقریبا تمام عرفای بزرگ ما در این باره شعر و سخنی گفته اند
گامی از بود خویش فراتر شد، تا خدا دیدنش میسر شد (نظامی)
شبی برنشست از فلک درگذشت، به تمکین و جاه از ملَک درگذشت (سعدی)
تا حافظ که اشاره کوچکی به ستاره درخشان سوره نجم می کند و آنرا به وجود نورانی پیامبر تشبیه نموده و در ادامه به تکریم پیامبر می پردازد با بیان ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
اما اهمیت این داستان و حقیقت آن در این نیست که فقط ماجرایی را بیان کنند و برخی باور کنند و برخی اشکال بگیرند. بلکه خود عرفا اهمیت آنرا گفته اند به قول سعدی اگر ما به حقیقت پیرو پیامبر هستیم دیگر نباید کسی از ما اسیر گناه و عصیان و غم ناشی از آن بماند
نماند به عصیان کسی در گرو، که دارد چنین سیدی پیشرو
که خود سعدی که پیرو حقیقی پیامبر بوده در حدی شاد بوده که میفرماید
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند، در من؛ از بس که به‌دیدارِ عزیزت شادم
سیدی که گوی سبقت را از همراه خود، جبرئیل امین می رُباید و به او میگوید من به اوج خود نرفته اَستم هنوز و جبرئیل میفرماید که من قادر به همراهی نیستم که بال و پرم میسوزد و مولانا و عرفا به ما کلید پیروی از پیامبر را نشان میدهند و آن عشق است.
** پاسخی که جبرئیل میدهد خالی از عشق به دیدار حق است که میگوید نمیتوانم که پرم میسوزد و مولانا از قول پیامبر میفرماید ای جبرئیل شریف و عزیز و والامقام تو از عشق خبر نداری و عاشق نیستی
*** مولانا با بیان عشق شمع و پروانه میگوید که پروانه عاشق از سوختن پر خود در شعله عشق شمع پرهیز نمیکند و عاشق خدا و خوبی باید اینگونه باشد تا به حقیقت از پیامبر پیروی کرده باشد
برای همین حافظ هم اشاره میکند که فرشته با همه خوبی هایش عشق را نمیفهمد
جلوه‌ای کرد رُخَش دید مَلَک عشق نداشت ، عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
خداوند در آیه 30 سوره بقره میفرماید
فرشتگان گفتند: اگر هدف تو از آفرينش انسان عبادت است كه ما تو را تسبيح گفته و حمد تو را به جا مى‌ آوريم. پس چرا مى‌ خواهى كسى را در زمين قرار دهى كه به فساد و خونريزى دست زده و زمين را تباه نمايد؟ خداوند فرمود: من از آفرينش انسان، حقايقى را مى‌ دانم كه شما از آن بى‌ خبريد
همین آیه نشان میدهد علت اصلی آفرینش انسان عبادت او نیست که خداوند از هر چیزی بی نیاز است بویژه عبادت انسانها به هوس بهشت یا ترس از جهنم. بلکه علت اصلی آفرینش آن حقایقی است که خدا از آن باخبر است ولی فرشته نمیفهمد و آن چیزی نیست جز عشق
همانگونه که شیخ محمود هم با اشاره به معراج میگوید برو اندر پی خواجه به اسرا، تفرّج کن همه آیات کبری ما نیز باید در پی پیامبر در حد توان بکوشیم تا اگرچه به معراج نمیرسیم ولی کوتاهی هم نکرده باشیم و حداقل در مسیر او باشیم که جز این سزاوار عشق به خدا نیست
گر چه وصالش نه به کوشش دهند، هر قدر ای دل که توانی بکوش (حافظ)
اگر عاشق خدا باشیم باید در مسیر او که همان خوبی است حرکت کنیم و در این راه از هرچه بال و پر ما را می سوزاند نترسیم که مثلا شاید از خوب بودن ضرر کنیم یا دیگران سواستفاده کنند و ما در بلا بمانیم... که ترس و بلای حقیقی ، بلای دوری از اوست اگر بدانیم. چراکه او اگر تمام عیبهای مارا می دانست و با این وجود باز ما را آفرید و از وجود خویش ما را در وجود آورد چون او اول عاشق ما بود و عیبهای مارا ندیده گرفت همانگونه که عاشق عیبی در معشوق نمی بیند و در پی بهانه ای بود تا ما را ببیند و به وجود آورد و شرم بر ما که او را برای همه چیز میخوانیم بجز خودش
حال این سوال ممکن است پیش آید که اگر خدا عاشق ما بود و هست پس چرا بر ما سخت گیری میکند و خود را به ما نشان نمیدهد؟ پاسخ این است که او جمع تمام صفات است او اول و آخر و ظاهر و باطن است (آیه 3 حدید) پس او علاوه بر عاشقی ، معشوق هم هست و اولین و آخرین معشوق است و ناز بسیار دارد و صفت معشوقی او اجازه نمیدهد خود را به هر مدعی نشان دهد، او انسان را آفریده و بهتر از هر کسی میشناسد که انسان قدر آنچه ارزان بدست آورد را نمیداند، نمونه اش همین عمر که رایگان بدست آورده ایم و هدر میکنیم که اگر بدانیم همین عمر و جان ما از اوست وقتی این را هدر میکنم قدر او نیز نخواهیم دانست
آنان که قدر جان را خوب دانند، شاید به رحمی به دیدار نایل آیند (قلم)
پس همان بهتر که او خود را به مدعی نشان ندهد که این باز به نفع مدعیان است چراکه اگر نشان دهد و برما یقین حاصل شود و بعد از آن باز به وسوسه شیطان از عشق ورزیدن به او کوتاهی کنیم آنگاه همانگونه که حواریون (آیه 115 مائده) و حتی خود پیامبر (آیه 75 اسراء) را بعد از آنکه حجت به ایشان تمام شد در صورت کوتاهی، تهدید به عذاب کرد، عدلش حکم میکند با مدعی قهر کند و او را عذاب نماید و قهر او بدترین عذاب است و بسیار بسیار بسیار غیرقابل تحمل است که جهنمی بدتر از این نیست برای آنان که درک میکنند
در حقیقت خداوند عاشق انسان و آدمیزاد است و نه هر مدعی دیو سیرت آدم نمایی و آدم بودن همانطور که گفته شد الگو دارد و این نیست که آدم هرگز خطایی نمیکند بلکه آدم بخاطر اختیار جایزالخطاست (و قابلیت خطاکردن دارد) ولی به خطا اصرار نمیکند و از آن توبه میکند برعکس دیو و شیطان که اولا خطایش را قبول نمیکند و مسئولیت آنرا به عهده نمیگیرد یا به عهده دیگران می اندازد و ثانیا غرورش نیز مانع از توبه می شود مثلا در داستان سجده برآدم، شیطان اولا خطایش را نپذیرفت و به خدا گفت تو مرا گمراه کردی و فریب دادی (آیه 16 اعراف) و بعد بجای توبه خدا را تهدید به انتقام کرد با گمراه کردن عزیزانش و به این معنی باید مراقب بود زیرا بسیاری از رفتارها مناسب آدم بودن نیست و در حضور خدا باید در شان انسان عمل کنیم نه شیطان.
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
از ابتدای شعر تا قسمت انتخاب شده در زیر آمده
مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل که چنانک صورت تست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار تا ببینم مر ترا نظاره‌وار
گفت نتوانی و طاقت نبودت حس ضعیفست و تنک سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد تا چد حد حس نازکست و بی‌مدد
آدمی را هست حس تن سقیم لیک در باطن یکی خلقی عظیم
بر مثال سنگ و آهن این تنه لیک هست او در صفت آتش‌زنه
سنگ وآهن مولد ایجاد نار زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دستکار وصف تن هست قاهر بر تن او و شعله‌زن
باز در تن شعله ابراهیم‌وار که ازو مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون رمز نحن الاخرون السابقون
ظاهر این دو بسندانی زبون در صفت از کان آهنها فزون
پس به صورت آدمی فرع جهان وز صفت اصل جهان این را بدان
ظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ باطنش باشد محیط هفت چرخ
چونک کرد الحاح بنمود اندکی هیبتی که که شود زومند کی
شهپری بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بیهش مصطفی
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمت بیگانگان وین تجمش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمان بر نشست هول سرهنگان و صارمها به دست
دور باش و نیزه و شمشیرها که بلرزند از مهابت شیرها
بانگ چاوشان و آن چوگانها که شود سست از نهیبش جانها
این برای خاص وعام ره‌گذر که کندشان از شهنشاهی خبر
از برای عام باشد این شکوه تا کلاه کبر ننهند آن گروه
تا من و ماهای ایشان بشکند نفس خودبین فتنه و شر کم کند
شهر از آن آمن شود کان شهریار دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
پس بمیرد آن هوسها در نفوس هیبت شه مانع آید زان نحوس
باز چون آید به سوی بزم خاص کی بود آنجا مهابت یا قصاص
حلم در حلمست و رحمتها به جوش نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست دیوان محاسب عام را وان پری رویان حریف جام را
آن زره وآن خود مر چالیش‌راست وین حریر و رود مر تعریش‌راست
این سخن پایان ندارد ای جواد ختم کن والله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسی کو غاربست خفته این دم زیر خاک یثربست
وآن عظیم الخلق او کان صفدرست بی‌تغیر مقعد صدق اندرست
جای تغییرات اوصاف تنست روح باقی آفتابی روشنست
بی ز تغییری که لا شرقیة بی ز تبدیلی که لا غربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد شمع از پروانه کی بیهوش شد
جسم احمد را تعلق بد بدآن این تغیر آن تن باشد بدان
هم‌چو رنجوری و هم‌چون خواب و درد جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
روبهش گر یک دمی آشفته بود شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خوابست پاک اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آنچنان که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم کرا زهره بدی که ربودی از ضعیفی تربدی
کف احمد زان نظر مخدوش گشت بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کفست معطی نورپاش ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بگشاید آن پر جلیل تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش وز مقام جبرئیل و از حدش *
گفت او را هین بپر اندر پیم گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز من باوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص بیهشی خاصگان اندر اخص
بیهشیها جمله اینجا بازیست چند جان داری که جان پردازیست
جبرئیلا گر شریفی و عزیز تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز **
شمع چون دعوت کند وقت فروز جان پروانه نپرهیزد ز سوز ***
مولانا (2018/04/20-04:00)



اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


625
زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی