| بیا تا برآریم دستی ز دل | |
که نتوان برآورد فردا ز گل |
| به فصل خزان درنبینی درخت | |
که بی برگ ماند ز سرمای سخت |
| برآرد تهی دستهای نیاز | |
ز رحمت نگردد تهیدست باز؟ |
| مپندار از آن در که هرگز نبست | |
که نومید گردد برآورده دست |
| قضا خلعتی نامدارش دهد | |
قدر میوه در آستینش نهد |
| همه طاعت آرند و مسکین نیاز | |
بیا تا به درگاه مسکین نواز |
| چو شاخ برهنه برآریم دست | |
که بی برگ از این بیش نتوان نشست |
| خداوندگارا نظر کن به جود | |
که جرم آمد از بندگان در وجود |
| گناه آید از بنده خاکسار | |
به امید عفو خداوندگار |
| کریما به رزق تو پرورده ایم | |
به انعام و لطف تو خو کرده ایم |
| گدا چون کرم بیند و لطف و ناز | |
نگردد ز دنبال بخشنده باز |
| چو ما را به دنیا تو کردی عزیز | |
به عقبی همین چشم داریم نیز |
| عزیزی و خواری تو بخشی و بس | |
عزیز تو خواری نبیند ز کس |
| خدایا به عزت که خوارم مکن | |
به ذل گنه شرمسارم مکن |
| مسلط مکن چون منی بر سرم | |
ز دست تو به گر عقوبت برم |
| به گیتی بتر زین نباشد بدی | |
جفا بردن از دست همچون خودی |
| مرا شرمساری ز روی تو بس | |
دگر شرمساری مکن پیش کس |
| گرم بر سر افتد ز تو سایه ای | |
سپهرم بود کهترین پایه ای |
| اگر تاج بخشی سر افرازدم | |
تو بردار تا کس نیندازدم |
| تو دانی که مسکین و بیچاره ایم | |
فرو مانده نفس اماره ایم |
| نمی تازد این نفس سرکش چنان | |
که عقلش تواند گرفتن عنان |
| که با نفس و شیطان برآید به زور؟ | |
مصاف پلنگان نیاید ز مور |
| به مردان راهت که راهی بده | |
وز این دشمنانم پناهی بده |
| خدایا به ذات خداوندیت | |
به اوصاف بی مثل و مانندیت |
| به لبیک حجاج بیت الحرام | |
به مدفون یثرب علیه السلام |
| به تکبیر مردان شمشیر زن | |
که مرد وغا را شمارند زن |
| به طاعات پیران آراسته | |
به صدق جوانان نوخاسته |
| که ما را در آن ورطه یک نفس | |
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس |
| امیدست از آنان که طاعت کنند | |
که بی طاعتان را شفاعت کنند |
| به پاکان کز آلایشم دور دار | |
وگر زلتی رفت معذور دار |
| به پیران پشت از عبادت دو تا | |
ز شرم گنه دیده بر پشت پا |
| که چشمم ز روی سعادت مبند | |
زبانم به وقت شهادت مبند |
| چراغ یقینم فرا راه دار | |
ز بند کردنم دست کوتاه دار |
| بگردان ز نادیدنی دیده ام | |
مده دست بر ناپسندیده ام |
| من آن ذره ام در هوای تو نیست | |
وجود و عدم ز احتقارم یکی است |
| ز خورشید لطفت شعاعی بسم | |
که جز در شعاعت نبیند کسم |
| بدی را نگه کن که بهتر کس است | |
گدا را ز شاه التفاتی بس است |
| مرا گر بگیری به انصاف و داد | |
بنالم که عفوم نه این وعده داد |
| خدایا به ذلت مران از درم | |
که صورت نبندد دری دیگرم |
| ور از جهل غایب شدم روز چند | |
کنون کامدم در به رویم مبند |
| چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟ | |
مگر عجز پیش آورم کای غنی |
| فقیرم به جرم و گناهم مگیر | |
غنی را ترحم بود بر فقیر |
| چرا باید از ضعف حالم گریست؟ | |
اگر من ضعیفم پناهم قوی است |
| خدایا به غفلت شکستیم عهد | |
جه زور آورد با قضا دست جهد؟ |
| چه برخیزد از دست تدبیر ما؟ | |
همین نکته بس عذر تقصیر ما |
| همه هرچه کردم تو بر هم زدی | |
چه قوت کند با خدایی خودی؟ |
| نه من سر ز حکمت بدر می برم | |
که حکمت چنین می رود بر سرم |