| یک نفس ای خواجه دامن کشان | |
آستنی بر همه عالم فشان |
| رنج مشو راحت رنجور باش | |
ساعتی از محتشمی دور باش |
| حکم چو بر عاقبت اندیشیست | |
محتشمی بنده درویشیست |
| ملک سلیمان مطلب کان کجاست | |
ملک همانست سلیمان کجاست |
| حجله همانست که عذراش بست | |
بزم همانست که وامق نشست |
| حجله و بزم اینک تنها شده | |
وامق افتاده و عذرا شده |
| سال جهان گر چه بسی درگذشت | |
از سر مویش سر موئی نگشت |
| خاک همان خصم قوی گردنست | |
چرخ همان ظالم گردن زنست |
| صحبت گیتی که تمنا کند | |
با که وفا کرد که با ما کند |
| خاک شد هر که بر این خاک زیست | |
خاک چه داند که درین خاک چیست |
| هر ورقی چهره آزاده ایست | |
هر قدمی فرق ملکزاده ایست |
| ما که جوانی به جهان داده ایم | |
پیر چرائیم کزو زاده ایم |
| سام که سیمرغ پسر گیر داشت | |
بود جوان گرچه پسر پیر داشت |
| گنبد پوینده که پاینده نیست | |
جز بخلاف تو گراینده نیست |
| گه مَلِک جانورانت کند | |
گاه گل کوزه گرانت کند |
| هست بر این فرش دو رنگ آمده | |
هر کسی از کار به تنگ آمده |
| گفته گروهی که به صحرا درند | |
کای خنک آنان که به دریا درند |
| وانکه به دریا در سختی کشست | |
نعل در آتش که بیابان خوشست |
| آدمی از حادثه بی غم نیند | |
برتر و بر خشک مسلم نیند |
| فرض شد این قافله برداشتن | |
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن |
| هر که در این حلقه فرو مانده است | |
شهر برون کرده و ده رانده است |
| راه رویرا که امان می دهند | |
در عدم از دور نشان می دهند |
| ملک رها کن که غرورت دهد | |
ظلمت این سایه چه نورت دهد |
| عمر به بازیچه به سر میبری | |
بازی از اندازه به در میبری |
| گردش این گنبد بازیچه رنگ | |
نز پی بازیچه گرفت این درنگ |
| پیشتر از مرتبه عاقلی | |
غفلت خوش بود خوشا غافلی |
| چون نظر عقل به غایت رسید | |
دولت شادی به نهایت رسید |
| غافل بودن نه ز فرزانگیست | |
غافلی از جمله دیوانگیست |
| غافل منشین ورقی میخراش | |
گر ننویسی قلمی میتراش |
| سر مکش از صحبت روشندلان | |
دست مدار از کمر مقبلان |
| خار که هم صحبتی گل کند | |
غالیه در دامن سنبل کند |
| روز قیامت که برات آورند | |
بادیه را در عرصات آورند |
| کای جگر آلود زبان بستگان | |
آب جگر خورده دل خستگان |
| ریگ تو را آب حیات از کجا | |
بادیه و فیض فرات از کجا |
| ریگ زند ناله که خون خورده ام | |
ریگ مریزید نه خون کرده ام |
| بر سر خانی نمکی ریختم | |
با جگری چند برآمیختم |
| تا چو هم آغوش غیوران شوم | |
محرم دستینه حوران شوم |
| حکم چو بر حکم سرشتش کنند | |
مطرب خلخال بهشتش کنند |
| هر که کند صحبت نیک اختیار | |
آید روزیش ضرورت به کار |
| صحبت نیکان ز جهان دور گشت | |
خوان عسل خانه زنبور گشت |
| دور نگر کز سر نامردمی | |
بر حذرست آدمی از آدمی |
| معرفت از آدمیان برده اند | |
وادمیان را ز میان برده اند |
| چون فلک از عهد سلیمان بریست | |
آدمی آنست که اکنون پریست |
| با نفس هر که درآمیختم | |
مصلحت آن بود که بگریختم |
| سایه کس فر همائی نداشت | |
صحبت کس بوی وفائی نداشت |
| تخم ادب چیست وفا کاشتن | |
حق وفا چیست نگه داشتن |
| برزگر آن دانه که می پرورد | |
آید روزی که ازو برخورد |