| صیدکنان مرکب نوشیروان | 
 | 
دور شد از کوکبه خسروان | 
| مونس خسرو شده دستور و بس | 
 | 
خسرو و دستور و دگر هیچکس | 
| شاه در آن ناحیت صید یاب | 
 | 
دید دهی چون دل دشمن خراب | 
| تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر | 
 | 
وز دل شه قافیهشان تنگتر | 
| گفت به دستور چه دم میزنند | 
 | 
چیست صغیری که به هم میزنند | 
| گفت وزیر ای ملک روزگار | 
 | 
گویم اگر شه بود آموزگار | 
| این دو نوا نز پی رامشگریست | 
 | 
خطبهای از بهر زناشوهریست | 
| دختری این مرغ بدان مرغ داد | 
 | 
شیربها خواهد از او بامداد | 
| کاین ده ویران بگذاری به ما | 
 | 
نیز چنین چند سپاری به ما | 
| آن دگرش گفت کزین درگذر | 
 | 
جور ملک بین و برو غم مخور | 
| گر ملک اینست نه بس روزگار | 
 | 
زین ده ویران دهمت صد هزار | 
| در ملک این لفظ چنان درگرفت | 
 | 
کاه براورد و فغان برگرفت | 
| دست بسر بر زد و لختی گریست | 
 | 
حاصل بیداد بجز گریه چیست | 
| زین ستم انگشت به دندان گزید | 
 | 
گفت ستم بین که به مرغان رسید | 
| جور نگر کز جهت خاکیان | 
 | 
جغد نشانم به دل ماکیان | 
| ای من غافل شده دنیا پرست | 
 | 
بس که زنم بر سر ازین کار دست | 
| مال کسان چند ستانم بزور | 
 | 
غافلم از مردن و فردای گور | 
| تا کی و کی دستدرازی کنم | 
 | 
با سر خود بین که چه بازی کنم | 
| ملک بدان داد مرا کردگار | 
 | 
تا نکنم آنچه نیاید به کار | 
| من که مسم را به زر اندودهاند | 
 | 
میکنم آنها که نفرمودهاند | 
| نام خود از ظلم چرا بد کنم | 
 | 
ظلم کنم وای که بر خود کنم | 
| بهتر از این در دلم آزرم داد | 
 | 
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد | 
| ظلم شد امروز تماشای من | 
 | 
وای به رسوائی فردای من | 
| سوختنی شد تن بیحاصلم | 
 | 
سوزد از این غصه دلم بر دلم | 
| چند غبار ستم انگیختن | 
 | 
آب خود و خون کسان ریختن | 
| روز قیامت ز من این ترکتاز | 
 | 
باز بپرسند و بپرسند باز | 
| شرم زدم چون ننشینم خجل | 
 | 
سنگ دلم چون نشوم تنگدل | 
| بنگر تا چند ملامت برم | 
 | 
کاین خجلی را به قیامت برم | 
| بار منست آنچه مرا بارگیست | 
 | 
چاره من بر من بیچارگیست | 
| زین گهر و گنج که نتوان شمرد | 
 | 
سام چه برداشت فریدون چه برد | 
| تا من ازین امر و ولایت که هست | 
 | 
عاقبتالامر چه دارم به دست | 
| شاه در آن باره چنان گرم گشت | 
 | 
کز نفسش نعل فرس نرم گشت | 
| چونکه به لشگر گه و رایت رسید | 
 | 
بوی نوازش به ولایت رسید | 
| حالی از آن خطه قلم برگرفت | 
 | 
رسم بدو راه ستم برگرفت | 
| داد بگسترد و ستم درنبشت | 
 | 
تا نفس آخر از آن برنگشت | 
| بعد بسی گردش بخت آزمای | 
 | 
او شده و آوازه عدلش بجای | 
| یافته در خطه صاحبدلی | 
 | 
سکه نامش رقم عادلی | 
| عاقبتی نیک سرانجام یافت | 
 | 
هر که درِ عدل زد این نام یافت | 
| عمر به خشنودی دلها گذار | 
 | 
تا ز تو خوشنود بود کردگار | 
| سایه خورشید سواران طلب | 
 | 
رنج خود و راحت یاران طلب | 
| درد ستانی کن و درماندهی | 
 | 
تات رسانند به فرماندهی | 
| گرم شو از مهر و ز کین سرد باش | 
 | 
چون مه و خورشید جوانمرد باش | 
| هر که به نیکی عمل آغاز کرد | 
 | 
نیکی او روی بدو باز کرد | 
| گنبد گردنده ز روی قیاس | 
 | 
هست به نیکی و بدی حقشناس | 
| طاعت کن روی بتاب از گناه | 
 | 
تا نشوی چون خنجلان عذر خواه | 
| حاصل دنیا چو یکی ساعتست | 
 | 
طاعت کن کز همه به طاعتست | 
| عذر میاور نه حیل خواستند | 
 | 
این سخنست از تو عمل خواستند | 
| گر بسخن کار میسر شدی | 
 | 
کار نظامی بفلک بر شدی |