فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي >> سنایی - صفحه 3
صفحه1234>>>


مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی


سنایی - صفحه 3
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانیازین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتیدریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی دینانکجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت راکه یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزدازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دینکه محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولانجمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمدچنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشنز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی رانگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلانگریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دین داران غرور دیو نفس ایراسبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران جانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دونز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی دینانچه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زانکه کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شوچه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا توبسان کژدم بی دم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کنکه تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تنپس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسیبه سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شدوگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر توسوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخربود ساسی و بی سامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهانچو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتینیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانه خوب شو آخر چو می دانی که پیش از توفسانه نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجهاز آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگزکه با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حقگر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزه عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربهکه فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم رادرین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حقصبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی می کن که چون این پوست بشکافنددر آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و ددگهی دلخسته از چوبی گهی جان بسته خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگیوگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ سایندهبریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمیدهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشتهمه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیراکه سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشیکه عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص توبخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواندز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بی پای چون دامنچو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبلهاز آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یوم الجمع سوی مرد معنی دانولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بی دست و بی پایی به میدان رضای اوبه پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تنتو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسانتو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهیبه سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوهدر آن ساعت چه درمان چون به عشوه خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تونجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بی غشی به سوی خویشتن چون شدبه نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازانهم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارمازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودینبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردینشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تونماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریمنیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنمکه از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پرده حرف پیش توترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کیترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آییکه فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق راتو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جانولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکانبدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهدستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورتخضروار ار غذا سازی سم الموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شووگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کنازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکییکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در می رفت بی سیمیز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانعمرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق راکه ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیراترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونانمبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش راچو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحراکشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
سنایی (2017/02/21-01:00)



اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


402
زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی