فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي >> عطار - صفحه 2
صفحه12345678>>>


آفرین جان آفرین پاک را


عطار - صفحه 2
آفرین جان آفرین پاک راآنکه جان بخشید و ایمان خاک را *
عرش را بر آب بنیاد او نهادخاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشتخاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام دادوان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمهٔ برپای کردبی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدیدوز دو حرف آورد نه طارم پدید **
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساختبا فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کردمرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویشکوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کردسنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونموداین همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کردتن به جان و جان به ایمان زنده کرد
کوه را هم تیغ داد و هم کمرتا به سرهنگی او افراخت سر
گاه گل در روی آتش دسته کردگاه پل بر روی دریا بسته کرد
نیم پشه بر سر دشمن گماشتبر سر او چار صد سالش بداشت
عنکبوتی را به حکمت دام دادصدر عالم را درو آرام داد ***
بست موری را کمر چون موی سرکرد او را با سلیمان در کمر #
خلعت اولاد عباسش بدادطاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد
پیشوایانی که ره بین آمدندگاه و بی‌گاه از پی این آمدند
جان خود را عین حیرت یافتندهم ره جان عجز و حسرت یافتند

درنگر اول که با آدم چه کردعمرها بر وی در آن ماتم چه کرد ##
بازبنگر نوح را غرقاب کارتا چه برد از کافران سالی هزار ###
باز ابراهیم را بین دل شدهمنجنیق و آتشش منزل شده
باز اسمعیل را بین سوگوارکبش او قربان شده در کوی یار
باز در یعقوب سرگردان نگرچشم کرده در سر کار پسر
باز یوسف را نگر در داوریبندگی و چاه و زندان بر سری
باز ایوب ستمکش را نگرمانده در کرمان و گرگان پیش در
باز یونس را نگر گم گشته راهآمده از مه به ماهی چند گاه
باز موسی را نگر ز آغاز عهددایه فرعون و شده تابوت مهد
باز داود زره‌گر را نگرموم کرده آهن از تف جگر
باز بنگر کز سلیمان خدیوملک وی بر باد چون بگرفت دیو
باز آن را بین که دل پر جوش شداره بر سر دم نزد خاموش شد
باز یحیی را نگر در پیش جمعزار سر بریده در طشتی چو شمع
باز عیسی را نگر کز پای دارشد هزیمت از جهودان چند بار
باز بنگر تا سر پیغامبرانچه جفا و رنج دید از کافران
تو چنان دانی که این آسان بودبلکه کمتر چیز ترک جان بود
چند گویم چون دگر گفتم نماندگر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگیمی‌ندانم چاره جز بی‌چارگی
ای خرد در راه تو طفلی بشیرگم شده در جست و جویت عقل پیر
در چنان ذاتی من آنگه کی رسماز زعم من در منزه کی رسم

نه تو در علم آیی و نه در عیاننی زیان و سودی از سود و زیان
نه ز موسی هرگزت سودی رسدنه ز فرعونت زیان بودی رسد
ای خدای بی‌نهایت جز تو کیستچون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست
هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکیچون به سر ناید کجا ماند یکی ****
ای جهانی خلق حیران ماندهتو بزیر پرده پنهان مانده
پرده برگیر آخر و جانم مسوزبیش ازین در پرده پنهانم مسوز
گم شدم در بحر حیرت ناگهانزین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر گردون مانده‌اموز درون پرده بیرون مانده‌ام
بنده را زین بحر نامحرم برآرتو درافکندی مرا تو هم برآر
نفس من بگرفت سر تا پای منگر نگیری دست من ای وای من
جانم آلودست از بیهودگیمن ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکنیا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو من ترسم ز خودکز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد
مرده‌ای‌ام می‌روم بر روی خاکزنده گردان جانم ای جانبخش پاک
مؤمنو کافر به خون آغشته‌اندیا همه سرگشته یا برگشته‌اند
گر بخوانی این بود سرگشتگیور برانی این بود برگشتگی
پادشاها دل به خون آغشته‌امپای تا سر چون فلک سرگشته‌ام
گفته‌ای من با شماام روز و شبیک نفس فارغ مباشید از طلب
چون چنین با یکدگر همسایه‌ایمتو چو خورشیدی و ما هم سایه‌ایم
چه بود ای معطی بی‌سرمایگانگر نگه داری حق همسایگان

با دلی پر درد و جانی با دریغز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ
گر دریغ خویش برگویم تراگم بباشم تا به کی جویم ترا
ره برم شو زان که گم راه آمدمدولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم
هرکه در کوی تو دولت یار شددر تو گم گشت وز خود بی‌زار شد
نیستم نومید و هستم بی‌قراربوک درگیرد یکی از صد هزار
خورد عیاری بدان دل‌خسته بازبا وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنشپارهٔ نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زماندید آن دل‌خسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کسگفت این نان را عیالت داد و بس
مرد چون بشنید آن پاسخ تمامگفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکستسوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغمن چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آورده‌امنان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام
چون کسی می‌بشکند نان کسیحق گزاری می‌کند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزارنان تو بسیار خوردم حق گزار
یا اله العالمین درمانده‌امغرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام
دست من گیر و مرا فریاد رسدست بر سر چند دارم چون مگس
ای گناه آمرز و عذرآموز منسوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوشناجوان مردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده سازتو عوض صد گونه رحمت داده باز

پادشاها در من مسکین نگرگر ز من بد دیدی آن شد این نگر
چون ندانستم خطا کردم ببخشبر دل و بر جان پر دردم ببخش
چشم من گر می‌نگرید آشکارجان نهان می‌گرید از شوق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کرده‌امهرچه کردم با تن خود کرده‌ام
عفو کن دون همتیهای مرامحو کن بی‌حرمتیهای مرا
سوزنی چون دید با عیسی به همبخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کردگلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفتتا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماهکرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجودکی بود بی‌سجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروختهشب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساختههدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر می‌زندبر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند
چرخ را دور شبان‌روزی دهدشب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کندوز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاهگه کند از گربه‌ای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کندشیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلکگردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهدگاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدیدوز تنوری آورد طوفان پدید

چون فلک را کره‌ای سرکش کنداز هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آوردگاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثارزر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کنداو ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهدلاله را از خون کله بر سر نهد
گه نهد بر فرق نرگس تاج زرگه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوستآسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر اوبحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده استهم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک ستانه بیش نیستهفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرق‌اندچیست مستغرق که سحر مطلق‌اند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماهجملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلکدو گواهش بس بود بر یک به یک
با دو خاک و آتش و خون آوردسر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامدادبعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شدعقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفتعلم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار دادغرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوستجمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همهوای عجب او خود نگه دار همه

کوه را میخ زمین کرد از نخستپس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راستگاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بسهیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاهکین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکیاین همه پس هیچ باشد بی‌شکی
جزو و کل برهان ذات پاک اوستعرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواستبگذر از آب و هوا جمله خداست
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیستاوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوستنیست غیر او وگر هست آن هم اوست
جمله یک ذاتست اما متصفجمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد می‌باید که باشد شه شناسگر ببیند شاه را در صد لباس
در غلط نبود که می‌داند که کیستچون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بوداین نظر مردی معطل را بود
ای دریغا هیچ کس رانیست تابدیدها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنیجمله او بینی و خود را گم کنی
جمله دارند ای عجب دامن به دستوز همه دورند و با او هم‌نشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدیدجملهٔ عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهانای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همهجمله از خود دیده و خویش از همه
بام تو پر پاسبان، در پر عسسسوی تو چون راه یابد هیچ کس

عقل و جان را گرد ذاتت راه نیستوز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
گرچه در جان گنج پنهان هم توییآشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشانانبیا بر خاک راهت جان فشان
عقل اگر از تو وجودی پی بردلیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمامدستها کلی فرو بستی تمام
ای درون جان برون جان توییهرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه توعقل را سر رشته گم در راه تو
جملهٔ عالم به تو بینم عیانوز تو در عالم نمی‌بینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد بازخود نشان نیست از تو ای دانای راز
گرچه چندین چشم گردون بازکردهم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد توگرچه بر سرکرد خاک از درد تو
آفتاب از شوق تو رفته ز هوشهر شبی در روی می‌مالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداختههر مه از حیرت سپرانداخته
بحر در شورت سرانداز آمدهدامنی‌تر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره ماندهپای در گل تا کمر گه مانده
آتش از شوق تو چون آتش شدهپای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمدهباد در کف باد پیمای آمده
آب را نامانده آبی بر جگروابش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در ماندهخاکساری خاک بر سرمانده
چند گویم چون نیایی در صفتچون کنم چون من ندارم معرفت

گر تو ای دل طالبی در راه رومی‌نگر از پیش و پس آگاه رو
سالکان را بین به درگاه آمدهجمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگرپس ز هر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره رویوز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانستو آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بودور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بی‌چونست اوآن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجویهرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن توییخویش رابشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خودراه از و خیزد بدو نه از خرد
واصفان را وصف او درخورد نیستلایق هر مرد و هر نامرد نیست
عجز از آن همشیره شد با معرفتکو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیستزو خبر دادن محالی بیش نیست
کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اندهرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند
برتر از علمست و بیرون از عیانستزانک در قدوسی خود بی‌نشانست
زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافتچاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را درخودی و بی‌خودیزو نصیبی نیست الا الذی
ذره ذره در دو گیتی وهم تستهرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوستکی رسد جان کسی آنجا که اوست
صد هزاران طور از جان بر ترستهرچ خواهم گفت او زان برتراست

عقل در سودای او حیران بماندجان ز عجز انگشت در دندان بماند
عقل را بر گنج وصلش دست نیستجان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشته‌ایدل جگر خواری به خون آغشته‌ای
می مکن چندین قیاس ای حق شناسزانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شدعقل حیران گشت و جان مبهوت شد
چون نبود از انبیاء و از رسلهیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدنددر خطاب ماعرفناک آمدند
من که باشم تا زنم لاف شناختاو شناسا شد که جز با او نساخت
چون جزو در هر دو عالم نیست کسبا که سازد اینت سودا و هوس
هست دریایی ز جوهر موج زنتو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافتلا شد و الاء لاالا نیافت
هرچ آن موصوف شد آن کی بودبا منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدتدم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت می‌پذیرد نه بیاننه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بستو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
تو درو گم شو حلولی این بودهرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باشیک دل و یک قبله و یک روی باش
ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفتبا پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجودجمله افتادند پیشش در سجود
چون رسید آخر به آدم فطرتشدر پس صد پرده برد از غیرتش

گفت ای آدم تو بحر جود باشساجدند آن جمله تو مسجود باش
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافتمسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیازضایعم مگذار و کار من بساز
حق تعالی گفت ای ملعون راههم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشما روی او امروز توبعد ازین فردا سپندش سوز تو
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسمکس نسازد زین عجایب‌تر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاکمجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شدآدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار اونیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیمنه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیستزانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسیلیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسمبشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفتجان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرستغیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین می‌رو به پایانش مپرسدر چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسیغرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمستعالمی ذره‌ست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدانذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کو نماید عالم و یک ذره همکم شود دو کوپله زین بحر کم

کس چه داند تا درین بحر عمیقسنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
عقل و جان و دین و دل درباختمتا کمال ذره‌ای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرسگر همه یک ذره می‌پرسی مپرس
عقل تو چون در سر مویی بسوختهر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمامچند پرسی چند گویی والسلام
چیست گردون سرنگون ناپایداربی‌قراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کرده‌ایپردهٔ در پردهٔ در پرده‌ای
حل و عقد این چنین سلطانییکی توان کردن گر دانیی
چرخ می‌خواهد که این سر پی برداو به سرگردانی این سر کی برد
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیستاوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته استبی سر و بن گرد این در گشته است
می‌نداند در درون پرده رازکی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتستحیرت اندر حیرت اندر حیرتست
هر زمان این راه بی‌پایان تراستخلق هر ساعت درو حیران ترست
هیچ دانی راه رو چون دید راههرکه افزون رفت افزون دید راه
بی نهایت کرد و کاری داشتیبی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیده‌امجمله را از خویش غایب دیده‌ام
سوی کنه خویش کس را راه نیستذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پایروی در دیوار و پشت دست خای
مبتلای خویش و حیران تومگر بدم گر نیک هم زان توم

نیم جزوم بی تو من، در من نگرکل شوم گر تو کنی در من نظر
یک نظر سوی دل پر خونم آروز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمیهیچ کس در گرد من نرسد همی
من که باشم تا کسی باشم ترااین بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی تومهندوی خاک سگ کوی توم
هندوی جان بر میان دارم ز توداغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدمتا شدم هندوت زنگی دل شدم
هندوی با داغ را مفروش توحلقه‌ای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کسحلقه و داغ توم جاوید بس
هرکه را خوش نیست دل در درد توخوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان منزانک بی دردت بمیرد جان من
کفر کافر را و دین دین‌دار راذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای منحاضری در ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرستدر میان ظلمتم نوری فرست
پای‌مرد من در این ماتم تو باشکس ندارم دست گیرم هم تو باش
لذت نور مسلمانیم دهنیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔ‌ام لا شده در سایه‌اینیست از هستی مرا سایه‌ای
سایلم زان حضرت چون آفتاببوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته مندرجهم دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هستپیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بودداشتم آخر کسی زان سان که بود
چون برآید جان ندارم جز تو کسهم ره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای منگر تو هم راهم نباشی وای من
روی آن دارد که هم راهی کنیمی‌توانی کرد اگر خواهی کنی
عطار حقیقتا شاعری الهی است که این شعر او سراسر از قرآن وام گرفته و گلچینی و خلاصه ای از قرآن و سوره انبیا و ...است که به اختصار به برخی اشاره می شود
* اشاره به آفرینش انسان که خداوند تن او را از خاک که نماد ماده است و روح و جان او را از وجود خویش عطا کرد در سوره مومنون آيه 12، سوره رحمان آيه 14، سوره انعام آيه 2 و سوره روم آيه 20 آمده
** اشاره به آفرینش جهان در 6 روز یا دوران که در انجیل هم اشاره شده و در قرآن در آیات زیر آمده
سوره اعراف آیه ۵۴، سوره فرقان آیه ۵۹، سوره حديد آیه ۴، سوره هود آیه ۷، سوره سجده آیه ۴، سوره يونس آیه ۳، سوره قاف آیه ۳۸
همچنین برای بیان نهایت عظمت و قدرت خداوند اشاره به آیه "کن فیکون" می کند که بارها در قرآن در سوره بقره آیه 117، آل‏عمران آیه 47 و آیه 59، مريم آیه 35، غافر آیه 68، يس آیه 82، نحل آیه 40، انعام آیه 73 و ... آمده و می فرماید "خداوند وقتی اراده به وجود چیزی می کند، تنها می گوید باش و آن بی درنگ موجود می شود"
شیخ محمود هم همین موضوع آفرینش با دو حرف کاف و نون (کُن) را اینگونه می گوید
توانایی که در یک طرفه العین، ز کاف و نون پدید آورد کونین
*** اشاره به سوره عنکبوت و به داستان نجات پیامبر و همراهش در غار بوسیله تار عنکبوت که در سوره توبه آیه 40 آمده
**** عطار در یک بیت وحدت وجود را ثابت می کند که وقتی خداوند بی نهایت است پس این بینهایت کجا تمام می شود که دیگران آغاز گردند، در اصل همه همچون ماهی در دریای آن وجود بی نهایت غرقیم و در قرآن وقتی گفته می شود همه از اوییم و به او باز می گردیم نیز اشاره به همان یک وجود دارد که همه از یک وجود آمدیم و به همان وجود باز می گردیم
# اشاره به آیه 18 سوره نمل (مورچه) و داستان کنایه مورچه به حضرت سلیمان و سپاه او
## اشاره به ماجرای حضرت آدم و اخراج او از بهشت در سوره بقره آیات 34 تا 39
### در ادامه بعد از اشاره به حضرت آدم که اولین پیامبر بود در هر بیت به نام یکی از پیامبران که بیشتر نامشان در آیه 163 سوره نسا و آیه 84 سوره انعام در قرآن آمده می پردازد، پیامبرانی نظیر، نوح، ابراهیم، اسماعیل، یعقوب، یوسف، ایوب، یونس، موسی، داود، سلیمان، یحیی، عیسی و ... که در ادامه نیز به بیان حکمت های قرآنی می پردازد
عجیب یک شعر و این همه بیان و این عظمت و عجیب تر اینکه مشخص نیست چطور برخی این شاعران بزرگ الهی را بدون ادراک قضاوت می کنند و بیان و سخن رازآلود آنان را با حرف عوام مقایسه می کنند
عطار (2016/06/03-04:30)



اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


268
زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی