فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي

بر جهید و بر طپید و گشت شاد


مولانا
بر جهید و بر طپید و گشت شاد یك دو چرخی زد، سجود اندر فتاد
بشکفید از روی او و شاد شد در وصال از بند هجر آزاد شد
گفت: ای عنقای حق، جان را مطافشكر كه باز آمدی ز آن كوه قاف
ای سرافیل قیامتگاهِ عشقای تو عشق ِ عشق و، ای دلخواه عشق
اولین خلعت كه خواهی دادنمگوش خواهم كه نهی بر روزنم
گر چه میدانی به صفوت حال منبنده پرور، گوش كن اقوال من
صد هزاران بار، ای صدر فریدز آرزوی گوش تو، هوشم پرید
آن سمیعی ِ تو، وآن اصغای تووآن تبسمهای جان افزای تو
آن نیوشیدن، كم و بیش ِ مراعشوه ی جان ِ بداندیش مرا
قلبهای من، كه آن معلوم توستبس پذیرفتی تو، چون نقدِ درست
بهر گستاخی و شوخ، غرّه ایحلمها در پیش حلمت، ذره ای
اولا بشنو، كه چون ماندم ز شستاوّل و آخر ز پیش من بجَست
ثانیا بشنو تو، ای صدر ِ وَدودكه بسی جُستم ترا، ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفته امگوئیا ثالث ثلاثه گفته ام
رابعا چون سوخت ما را مزرعهمیندانم خامسه از رابعه
خامسا ً در هجرت ای صدر جهاناز حواس خمسه بودم در زیان
سادسا ً از شش جهت بی روی توگوئیا بارید بر من غم دو تو
سابع از ثامن ندانم، ضاله امخون همی گرید فلک از ناله ام
هر كجا یابی تو خون بر خاكهاپی بری، باشد یقین از چشم ما
گفتِ من رعد است و، این بانگ و حنینز ابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان ِ گفت و گریه می تنمیا بگریم، یا بگویم، چون كنم ؟
گر بگویم، فوت میگردد بُكاور بگریم، چون كنم مدح و ثنا ؟
می فتد از دیده خون ِ دل، شها بین چه افتادست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیفكه بر او بگریست هم دون، هم شریف
از دلش چندان بر آمد های و هو حلقه كرد اهل بخارا گِرد او
خیره گویان، خیره گریان، خیره خندمرد و زن، خُرد و كلان، حیران شدند
شهر هم همرنگ او شد، اشك ریزمرد و زن درهم شده، چون رستخیز
آسمان میگفت آن دم با زمینگر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران، كه چه عشق است و چه حال؟تا فراق او عجبتر؟ یا وصال ؟
چرخ برخوانده قیامت نامه راتا مجرّه بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگیست واندر آن، هفتاد و دو دیوانگیست
سخت پنهان است و، پیدا حیرتشجان سلطانان ِ جان، در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت، كیش اوتخت شاهان، تخته بندی، پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماعبندگی بند و، خداوندی صداع
پس چه باشد عشق ِ دریای عدم ؟در شكسته عقل را، آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شدزین دو پرده، عاشقی مكتوم شد
كاشكی هستی زبانی داشتی تا ز هستان پرده ها برداشتی
هر چه گوئی، ای دم هستی، از آنپرده ی دیگر بر او بستی بدان
آفت ادراك، آن حال است و قال خون به خون شستن، محال است و محال
من چو با سودائیانش محرممروز و شب اندر قفس در میدمم
سخت مست و بی خود و آشفته ایدوش ای جان، بر چه پهلو خفته ای ؟
هان و هان، هش دار، بر ناری دمیاولا ً برجه، طلب كن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان ؟الله الله، ُاشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان ؟"یا جمیل، الستر"، خواند آسمان
ستر چه؟ در پشم و پنبه آذر استتو همی پوشیش، او رسواتر است
چون بكوشم تا سَرَش پنهان كنمسَر بر آرد چون علم، كاینك منم
"رغم انفم" گیردم او هر دو گوشكای مدمّغ، چونش می پوشی به پوش؟
گویمش: رو، گر چه بر جوشیده ایهمچو جان پیدائی و، پوشیده ای
گوید او: محبوس خنب است این تنمچون می اندر بزم، ُخنبك میزنم
گویمش: ز آن پیش، كه گردی گروتا نیاید آفت مستی، برو
گوید: از جام لطیف آشام ِ منیار ِ روزم، تا نماز شام، من
چون بیاید شام و دزدد جام منگویمش: واده، كه نامد شام ِ من
ز آن عرب بنهاد نام ِ می "مدام" زآنكه سیری نیست می خور را مُدام
عشق جوشد باده ی تحقیق را او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو، به توفیق حسن باده، آبِ جان بود، ابریق تن
چون بیفزاید می ِ توفیق راقوّت می، بشكند ابریق را
آب گردد ساقی و، هم مستِ آبچون مگو؟ والله أعلم بالصواب
پرتو ساقیست كاندر شیره رفت شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندر این معنی بپرس آن خیره را كه چنین كی دیده بودی شیره را ؟
بی تفكر، پیش هر داننده هستآن كه با گردنده، گرداننده هست
مولانا (2014/07/11-18:30)


اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی