فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي

ما عاشق خود را به عدو بسپاریم


مولانا
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم هم منبل و هم خونی و هم عیاریم
ما را تو به شحنه ده که ما طراریم تو حیله‌ی ما مخور که ما مکاریم
ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم
در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم کیش سر زلف بت‌پرستش داریم
گویند جز این هر دو بود دین درست از دین درست ما شکستش داریم
مانند قلم سپید کار سیهم گر همچو قلم سرم بری سر ننهم
چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت چون با سر خود ز سر او شرح دهم
ماهی فارغ ز چارده می‌بینم بی‌چشم بسوی ماه ره می‌بینم
گفتی که از او همه جهان آب شده است آوخ که در این آب چه مه می‌بینیم
ماییم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم
ماییم که پوستین بگازر دادیم وز دادن پوستین بگازر شادیم
در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم
ماییم که بی‌قماش و بی‌سیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم
ماییم که تا مهر تو آموخته‌ایم چشم از همه خوبان جهان دوخته‌ایم
هر شعله کز آتش زنه‌ی عشق جهد در ما گیرد از آنکه ما سوخته‌ایم
ماییم که دل ز جسم و جوهر کندیم مهر از فلک و جهان اغبر کندیم
از کبر جهان سبال خود میمالید از دولت دل سبلت او را کندیم
ماییم که دوست خویش دشمن داریم اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم
با قاصد دشمنان خود یاریم ما دامن خود همیشه در خون داریم
ماییم که گه نهان و گه پیداییم گه ممن و گه یهود و گه ترساییم
تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز به صورتی برون می‌آئیم
مردم رغم عشق دمی در من دم تا زنده‌ی جاوید شوم زان یکدم
گفتی که به وصل با تو همدم باشم گو با که کجا شرم نداری همدم
مصنوع حقیم و صید صانع باشیم جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم
صد بره برای بندگان قربان کرد ما چند به آب گرم قانع باشیم
مگریز ز من که من خریدار توام در من بنگر که نور دیدار توام
در کار من آ که رونق کار توام بیزار مشو ز من که بازار توام
من بحر تمامم و یکی قطره نیم احول نیم و چو احولان غره نیم
گویم به زبان حال و هر یک ذره فریاد همی کند که من ذره نیم
من بر سر کویت آستین گردانم تو پنداری که من ترا میخوانم
نی نی رو رو که من ترا میدانم خود رسم منست کاستین جنبانم
من بنده‌ی قرآنم اگر جان دارم من خاک در محمد مختارم
گر نقل کند جز این کس از گفتارم بیزارم از او وز این سخن بیزارم
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم از نازش معشوقه خودکام شدم
در هر نفسی پخته شدم خام شدم در هر قدمی دانه شدم دام شدم
من چشم ترا بسته به کین می‌بینم اکنون چه کنم که همچنین می‌بینم
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است خورشید نگر که در زمین می‌بینم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم
نقش خود را نثار عالم کردم وز نقش تو من آب به آدم ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم
من دوش فراق را جفا میگفتم با دهر فراق پیش می‌آشفتم
خود را دیدم که با خیالت جفتم با جفت خیال تو برفتم خفتم
من زخم ترا به هیچ مرهم ندهم یکی موی ترا بهر دو عالم ندهم
گفتم جان را بیار محرم ندهم از گفته‌ی خود بیش دهم کم ندهم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم کامروز از تو ای صنم مست ترم
سوگند خورم و گر تو باور نکنی سوگند چرا خورم چرا می نخورم
من سیر نیم سیر نیم سیر نیم زیرا که به اقبال تو ادبیر نیم
خرگوش نگیرم و نخواهم آهو جز عاشق و جز طالب آن شیر نیم
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم بر خاک درت ز آب حیوان سیرم
ایمان به تو دادم وز جان برگشتم سیرم از این چو ملحد از آن سیرم
من عادت و خوی آن صنم میدانم او آتش و من چو روغنم میدانم
از نور لطیف او است جان می‌بیند آن دود به گرد او منم میدانم
من عاشق روی تو نگارم چکنم وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم
هر لحظه یکی شور برآرم چکنم والله به خدا خبر ندارم چکنم
من عاشقی از کمال تو آموزم بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده‌ی دل خیال تو رقص کند من رقص خوش از خیال تو آموزم
من عشق ترا به جای ایمان دارم جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم
گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم نتوانستم از تو چه پنهان دارم
من عهد شکسته بر شکستی بزنم وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم
امروز که ارواح به رقص آمده‌اند ناموس فرود آرم و دستی بزنم
من غیر ترا گزین ندارم چکنم درمان دل حزین ندارم چکنم
گوئیکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم من کار دگر جزین ندارم چکنم
من قاعده‌ی درد و دوا می‌شکنم من قاعده‌ی مهر و جفا میشکنم
دیدی که به صدق توبه‌ها میکردم بنگر که چگونه توبه‌ها میشکنم
من کاسته‌ی وفای آن مه‌رویم گر خواهد و گر نخواهد آنمه رویم
زو آب حیات ابدی میجویم او آب حیات آمده و من جویم
من گردانم مطرب گردان خواهم من زهره‌ی گردنده چو کیوان خواهم
جانم جانم ز صورت جان خواهم من جغد نیم که شهر ویران خواهم
من گرسنه‌ام نشاط سیری دارم روباهم و نام و ننگ شیری دارم
نفسی است مرا که از خیالی برمد آنرا منگر جان دلیری دارم
من مالک ملک لامکانی شده‌ام من عارف گنج زرکانی شده‌ام
تا از صدف تن گهر دل سوزد در عالم جان بحر معانی شده‌ام
من مهر تو بر تارک افلاک نهم دست ستمت بر دل غمناک نهم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
من نای توام از لب تو می‌نوشم تا نخروشی هر آینه نخروشم
این لحظه که خامشم از آن خاموشم تا نیشکرت بهر خسی نفروشم
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم بر جمله‌ی عاشقان به انکار بدم
دیوانه و مست و لاابالی گشتم گوئیکه همه عمر در این کار بدم
من همچو کسی نشسته بر اسب خام در وادی هولناک بگسسته لگام
تازد چون مرغ تا که بجهد از دام تا منزل این اسب کدام است کدام
من یک جانم که صد هزار است تنم چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم
خود را به تکلف دگری ساخته‌ام تا خوش باشد آن دیگری را که منم
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم
ای جان جهان هرچه از این پس شمری بر دست مگیر زانکه از دست شدیم
می‌پنداری که از غمانت رستم یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم
یارب مرسان به هیچ شادی دستم گر یک نفس از غم تو خالی هستم
می‌پنداری که من به فرمان خودم یا یک نفس و نیم نفس آن خودم
مانند قلم پیش قلمران خودم چون گوی اسیر خم چوگان خودم
می‌گوید دف که هان بزن بر رویم چندانکه زنی حدیث دیگر گویم
من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم ور رحم کنی زخم زنی این گویم
ناساز از آنیم که سازی داریم بد خوی از آنیم که نازی داریم
در صورت جغد شاهبازی داریم در عین فنا عمر درازی داریم
نی از پی کسب سوی بازار شویم نی چون دهقان خوشه‌ی گندم درویم
نی از پی وقف بنده‌ی وقف شویم ما وقف تو ما وقف تو ما وقف توایم
نی دست که در مصاف خونریز کنم نی پای که در صبر قدم تیز کنم
نی رحم ترا که با رهی در سازی نی عقل مرا که از تو پرهیز کنم
نی سخره‌ی آسمان پیروزه شوم نی شیفته‌ی شاهد ده روزه شوم
در روزه چو روزی ده بیواسطه‌ای پس حلقه بگوش و بنده‌ی روزه شوم
هر گه که دل از خلق جدا می‌بینم احوال وجود با نوا می‌بینم
وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم عالم همه سر به سر ترا می‌بینم
همچون سر زلف تو پریشان توایم آنداری و آنداری و ما آن توایم
هر جا باشیم حاضر خوان توایم مهمان تو مهمان تو مهمان توایم
هم خوان توایم و نیز مهمان توایم هم جمع توایم و هم پریشان توایم
در شیشه‌ی دل تخت نه حکم بکن ای رشک پری چونکه پری خوان توایم
هم مستم و هم باده‌ی مستان توام هم آفت جان زیر دستان توام
چون نیست شدم کنون ز هستان توام گفتی که الست از الست آن توام
هم منزل عشق و هم رهت می‌بینم در بنده و در مرو شهت می‌بینم
در اختر و خورشید و مهت می‌بینم در برگ و گیاه و درگهت می‌بینم
هوش عاشق کجا بود سوی نسیم هوش عاقل کجا بود با زر و سیم
جای گلها کجا بود باغ و نعیم جای هیزم کجا بود قعر جحیم
یار آمده یار آمده ره بگشاییم جویان دلست دل بدو بنماییم
ما نعره‌زنان که آن شکارت ماییم او خنده‌کنان که ما ترا میپاییم
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم
یا هر یک را جدا جدا بوسه بده یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم
یرغوش بک و قیر بک و سالارم با نصرت و با همت و با اظهارم
گر کوه احد بخصمیم برخیزد آن را به سر نیزه ز جا بردارم
یک بار دگر قبول کن بندگیم رحم آر بدین عجز و پراکندگیم
گر باد دگر ز من خلافی بینی فریاد مرس به هیچ درماندگیم
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال آسودگی و عشق حرامست حرام
یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند بروی دوستان شاد شدیم
پایژان حدیث ما شنو که چه شد چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم از وسوسه اندیشه به صد کو افتم
از دیدن روی تو چنان گردانم کز جنبش یک موی تو در رو افتم
آشفته همی روی بکوئی ای جان میجوئی از آن گمشده خویش نشان
من دوش بدیدم کمرت را ز میان هان تا نبری گمان بد بر دگران
آمد دل من بهر نشانم گفتن گفتا ز برای او چه دانم گفتن
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان یابند دلم را بسوی کوی کسان
روز آمد کز شبت به فریاد رسم فریاد مرا ز دست فریادرسان
آن حلوایی که کم رسد زو به دهن چون دیگ بجوش آمده از وی دل من
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست کز وی دو هزار من توانی خوردن
آن صورت غیبی که شندیش دشمن با خود به قیاس می‌بریدش دشمن
ماننده‌ی خورشید برآمد پیشین هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن
آن کس که نساخت با لقای یاران افتاد به مکر دزد و تهدید عوان
میگفت و همی گریست و انگشت گزان فریاد من از خوی بد و بار گران
آنکو طمع وفا برد بر شکران بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران
ور شکران نهاد انگشت به عیب در هجر بسی دست گزد بر شکران
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان وز زخم چنین تیر گرفتار چنان
وانگه خبر یافت که این پای بکوفت از دست هوای خود نشد دست زنان
احرام درش گیرد لافرمان کن واندر عرفات نیستی جولان کن
خواهی که ترا کعبه کند استقبال مایی و منی را به منی قربان کن
از بسکه برآورد غمت آه از من ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من در عمر کسی نگشت دلشاد از من
من طالب داد و جمله بیداد از من فریاد من از جمله و فریاد از من
از حاصل کار این جهانی کردن میکن ز بهی آنچه توانی کردن
زیرا همه عمرت بدمی موقوفست پیداست به یک دم چه توانی کردن
از روز شریفتر شد از وی شب من وز روح لطیفتر این قالب من
رفت این لب من تا لب او را بوسد از شهد شکر نبود جای لب من
از عمر که پربار شود هردم من وز خویش که بیزار شود هردم من
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست گلزار که پرخار شود هردم من
اسرار مرا نهانی اندر جان کن احوال مرا ز خویش هم پنهان کن
گر جان داری مرا چو جان پنهان کن وین کفر مرا پیشرو ایمان کن
امروز مراست روز میدان منشین میتاز چو گوی پیش چوگان منشین
مردی بنمای و همچو حیران منشین امروز قیامت است ای جان منشین
امشب منم و هزار صوفی پنهان ماننده‌ی جان جمله نهانند و عیان
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن تا دریابی بدین صفت رقص‌کنان
ای آنکه گرفته‌ای به دستان دستان دامان وصال از کف مستان مستان
صیدی که ز دام دل‌پرستان رست آن من کافرم ار میان هستان هست آن
ای بی‌تو حرام زندگانی ای جان خود بی‌تو کدام زندگانی ای جان
سوگند خورم که زندگانی بی‌تو مرگست به نام زندگانی ای جان
ای بی‌تو حرام زندگانی کردن خود بی‌تو کدام زندگانی کردن
هر عمر که بی‌رخ تو بگذشت ای جان مرگست و به نام زندگانی کردن
ای جانب عشاق به خیره نگران تو خیره و در تو گشته خیره دگران
این خیره در آن و آن در این یارب چیست جمله ز تواند بی‌دل و بی‌جگران
ای جان منزه ز غم پالودن وی جسم مقدس ز غم فرسودن
ای آتش عشقی که در آن میسوزی خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
ای جمله جهان بروی خوبت نگران جان مردان ز عشق تو جامه دران
با این همه نزدیک همه پرهنران دیوانگی تو به ز عقل دگران
ای خورده مرا جگر برای دگران دانم که همین کنی برای دگران
من باد رهی بدم تو راهم دادی من رستم از این واقعه وای دگران
ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان از دلشده‌گان گناه کم گیر ای جان
گر دست شکسته شد کمان گیر ای جان اینک به شکنجه زیر زنجیر ای جان
ای داد که هست جمله بیدار از من ای من که هزار آه و فریاد از من
چو ذلک ما قدمت ایدیکم گفت ناشاد شبی که اصل غم زاد از من
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن در رفتن چون زمانه تعجیل مکن
مگریز سوی کرانه تعجیل مکن از خانه‌ی ما به خانه تعجیل مکن
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان
ای نعره‌ی گوینده‌ی جوینده‌ی دل ای از نمکان ببر مرام تا نه مکان
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن وی جان به موافقت سراندازی کن
ای صبر تو پای غم نداری بگریز ای عقل تو کودکی برو بازی کن
ای دل چه شدی ز دست دستی میزن دست از هوس عشوه‌پرستی میزن
گوئیکه چه ره زنم چو من دست زنم چون نرگس مستش ره‌مستی میزن
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران فریاد تو از خوی بد و بار گران
گر شیر نری چه می‌گریزی ز نران ور لاشه خری و سوی لاشه خران
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان از جان تو زنده شد تن هر دو جهان
بشکستن تو شکستن هر دو جهان ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان
ای روی تو کعبه‌ی دل و قبله‌ی جان چون شمع ز غم سوختم ای شعله‌ی جان
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای تا چاک زند به دست خود خرقه‌ی جان
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران امساک تو بهتر از عطای دگران
ای جور تو بهتر از وفای دگران دشنام تو بهتر از ثنای دگران
ای زخم زننده بر رباب دل من بشنو تو از ناله جواب دل من
در هر ویران دفینه گنج دگر است عشق است دفینه در خراب دل من
ای سنگ ز سودای لبت آبستان از سنگ برون کشی تو مکر و دستان
آنجام چو جانیکه بدان کف داری از بهر خدا از کف مستان مستان
ای شاه تو مات گشته را مات کن افتاده‌ی تست جز مراعات مکن
گر غرقه‌ی جرمست مجازات مکن از بهر خدا قصد مکافات مکن
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن
زینگونه که ابروی تو با چشم خوش است او را ز چه رو نمیتواند دیدن
ای عادت عشق عین ایمان خوردن نی غصه‌ی نان و غصه‌ی جان خوردن
آن مائده چون زر و زو شب بیرونست روزه چه بود صلای پنهان خوردن
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن ای گر ز سخنوران قهاره‌ی کن
روزیت چو نیست علم نونو هله ور ای کهنه فروش در سخنهای کهن
ای عالم دل از تو شده قابل جان حل کرده صفات ذات تو مشکل جان
عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان جان جانی و عقل جان و دل جان
ای عشق تو در جان کسی و آن کس من ای درد تو درمان کسی و آن کس من
گوئی بینم لب ترا چون لب خویش مجروح به دندان کسی و آن کس من
ای کرده ز گل دستک من پایک من بنهاده چراغ عقل من را یک من
نالان به تو این جای شکر خایک من اندر بر خویش کن مها جا یک من
ای گرسنه‌ی وصل تو سیران جهان لرزان ز فراق تو دلیران جهان
با چشم تو آهوان چه دارند به دست ای زلف تو پای‌بند شیران جهان
ای لعل لبت معدن شکر چیدن وز چشم تو نور نامصور دیدن
مه گردانست و برک که گردانست فرقست بسی میان هر گردیدن
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من وی ماه فرو کرده سر از روزن من
ای گلشن جان و دیده‌ی روشن من کی بینمت آویخته بر گردن من
ای مجمع دل راه پراکنده مزن زان زخمه پریشان چو دل بنده مزن
ای دل لب خود را که زند لاف بقا جز بر لب آن ساغر پاینده مزن
ای مفخر و سلطان همه دلداران جالینوسی برای این بیماران
روز باران بگلشنت جمع شویم شیرین باشند روز باران یاران
ای مونس روزگار چونی بی من ای همدم غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان خرابم بی‌تو تو با رخ چون بهار چونی بی من
ای ناله‌ی عشق تو رباب دل من ای ناله شده همه جواب دل من
آن ولت معمور که میپرسیدی یا بی‌تو و لیک در خراب دل من
این بنده مراعات نداند کردن زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
این مستی ما چو مستی مستان نیست پیداست حد مستی افیون خوردن
این دیده‌ی من کز نگرد دور از من ای صحت صد دیده‌ی رنجور از من
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود ور شب باشم چون طلبی نور از من
ای یار به انکار سوی ما نگران زیرا که نخورده‌ای از آن رطل گران
از شادی من بهشت گردیده جهان غم مسخره‌ی منست و میر دگران
ای یار بیا و بر دلم بر میزان وی زهره بیا و از رخم زر میزان
آنان که میان ما جدایی جستند دیوار بد و نمای و گو سر میزن
ای یک قدح از درد تو دریای جهان گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
مولانا (2014/02/14-01:00)


اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی